گاهی با تمام مطالعاتی که دارم و با تمام فکرهایی که از سر و کولم بالا میروند، مینشینم پشت کیبورد و فکر میکنم به ذهن خالی زنگ زده، یک فضای پوچ که در تاریکی صدای تِک تِک قطرات آب گندیده از آن به گوش میرسد. آن وقت حسابی کلافه میشوم و بی حوصله به یک گوشه خیره میشوم. انگار ادامه ندارم و تمام میشوم وقتی چیزی برای نوشتن ندارم یا که دستم به نوشتن نمیرود. و الآن به همان حال افتادهام. خسته و کوفته، نمیدانم این همه کتابی که خواندهام کجا رفتهاند. راستش را بگویم، شاید خیلیها ناراحت شوند، ولی بگذارید بگویم، من حالم از اجتماع و انسانها دیگر به هم میخورد. صفحۀ توییتر را که باز میکنم سیده فاطمه! با نوشتن لیسانس انگلیسی در بالای پیجش و گرفتن عکس دستش که دارد پوست پوست میشود کلی لایک و کامنت دریافت کرده، آن وقت حرفهای خوب میان این مزخرفات گم میشوند. آیا آدمها کاری مهمتر از خندیدن در این دنیا ندارند؟ منحصر شدهاند در هر هر و کر کر کردن و از خودشان و اصالتشان غافل هستند. این است که واقعا حال نمیکنم با هیچ بنی بشری ارتباط بگیرم. جز آنهایی که فکر میکنم واقعا انسانهای مفیدی هستند. انسانهای مفیدی مثل...