داشتم فصل اول فیزیولوژی گایتون را مرور میکردم که ناگهان یادم افتاد در این روتین برنامهریزی ماهها است فراموش شده وقتی برای نوشتن قرار داده شود، خب گیریم که 25 میلیون گلبول قرمز داشته باشم و 75 میلیون تا از نوع دیگرش، این همه سلول بیایند و هی بمیرند و هی ساخته شوند و آن گاه یک روز همهشان با هم از دنیا بروند و از آنها کتابی برای خواندن باقی نماند؟
یعنی مشتی من زندگی کرده باشم و رفته باشم و از من واژههایی برای خواندن باقی نمانده باشند؟
و سپس اندیشیدم این فقط نوعی شهوت است از باقی ماندن و میل به بقای خودم، اینکه فقط بخواهم باقی بمانم یک عملیات شهوانی خودخواهانه است، اگر واقعا حرفی برای گفتن ندارم خب چرا باید بنویسم؟ فقط به این خاطر که باقی بمانم؟
گیریم که پر مخاطب هم شد کتابهای کذایی و شهرتی برایم دست و پا کرد، یک چنین اسم نحسی اگر برای خدا ننوشته باشد که کتابها و نوشتههای دو زار هم نمیارزد و چه بهتر که مثل آوینی بردارم ببرمشان بالای پشتبام و همهشان را یکجا به آتش بکشم و سیگاری با آتششان روشن کنم و محکم پُک بزنیم به این پوچی فراگیر.
اما خب، من بدهکار خدایم، اگر الله را مالک بدانم و این بدن را هم ملکیت تام و تمامش با اوست، سالهایی را چه به کجی و چه به راستی نوشتهام و اندک جوهرهای در قلمم هست، آیا بعدا نباید پاسخ بدهم که چرا سالها نوشتم و قلم پروراندم و تهش چیز درست و درمانی ننوشتم، این شد که حوالی ساعت 20:15 روز 16 بهمن 1403 به این اندیشه فرو رفتم که من هم باید بنویسم اما نه هر چرتی، دیگر پیر شدهام برای چرت نوشتن، باید بنویسم و اول نوشتههایم هم یک بسم الله الرحمن الرحیم بنویسم که مُهری باشد از خدا روی آن که اگر این عبارات از گیت ریا رد شده باشند تهش میشوند برایم باقیات الصالحات و خودفروشی به بهترین خریدار پای معاملۀ جهان که نامش خداست.